پرده اول:زمان بچگی من،صبح موقع رفتن به مدرسه:
من:اقا جون پاهام حس نداره فکر کنم فلج شدم!میشه امروز مدرسه نَرَم؟!
بابام:پاشو بینم لندهور اگه بمیری باید بری مدرسه!!!
پرده دوم:زمان حال،صبح موقع مدرسه رفتن خواهرم(پیش دبستان
خواهرم:بابا من نمیخوام برم مدرسه!
بابام:واسه چی دختر گلم؟
خواهرم:نمیخوام برم چون دوست دارم!
بابام:باشه عزیز دلم،بگیر بخواب،پتو رو بکش روخودت سرما نخوری!!!
این است سرگذشت خاک بر سری ما!!!
نظرات شما عزیزان: